محل تبلیغات شما

خب.اجازه دهید مرور کنم: سه شنبه صبح به تهران رسیدم. از مسافرت برگشته بودم. از یکهیچهایکِ تک نفره. روز، و شبِ پر حادثه ای بود. شبِ چهارشنبه سوری هم بود. بههرحال، حوادث سپری شدند و سه شنبه شب، سوارِ اتوبوس شدم تا سال تحویل را پیشخانواده باشم. از تهران فاصله گرفته بودیم یا نه؟ نمیدانم. هنوز پشتم را به صندلینچسبانده بودم که خوابم برد. بی هوش شدم. رویااااای خالص. چشم که باز کردم خودم رادر این اتاق پیدا کردم. نمی دانستم چگونه، توسط چه افرادی و یا اصلن برای چه؟ تویاتاق بودم و همه چیز گنگ می نمود. به خاطرم فشار آوردم، جز چند تصویرِ تار وصداهایی به هم آمیخته چیزی عایدم نشد. کلافگی در من رشد می کرد. صندلیِ من،مرکزیّت یک دایره ی ابهام بود. خواستم برای توجیهِ شرایط حدس هایی بزنم. مدتیکنکاش کردم و فلسفه بافتم. هیچکدام راه بی جایی نبردند. ناگهان صدای شما در اتاقپیچید. امیدوار شدم و سوال های م را در ذهنم اولویت بندی کردم. _چه کار بیهوده ای!فقط یک سوال بود که اهمیت داشت: من اینجایم، چرا؟_ امیدوار بودم صدای تان ازسردرگمیِ من کم کند. صدای تان اسرار آمیز بود. حرف های تان هم. مرا به آرامش دعوتکردید و گفتید: نترس. و برای رفع ابهام از شرایطی که داری تلاش نکن. همه چیز گنگاست؟ میدانیم. ما خودمان معمارِ این شرایطی م. پس با تقلا کردن سوهانِ روح نشو.وقت ش که برسد، همه ی تاریکی ها روشن می شود. گفتید و از من خواستید که بنویسم.همه ی حوادثِ سه شنبه را. بی کم و کاست. همه ی واقعیت را! بالاخره زبانم به حرکتدر آمد و گفتم: منظورتان از واقعیت چیست؟ گفتید: هرچه که بر تو گذشته. حتا اندیشهات. گفتم: بگویید دنبال چه هستید تا بروم سر اصل مطلب. گفتید: تو بنویس، اصل مطلبرا خودمان بیرون می کشیم. گفتم: چرا رو در رو صحبت نکنیم؟ گفتید: احمق نباش! اطرافت را نگاه کن. همه چیز غیرعادی و مرموز است. اطراف را نگاه کردم، حق با شما بود.اتاقی بود استوانه ای شکل. اتاقی با دیوار های خاکستری و بلند. اتاقی که اگر صندلیپلاستیکی و میز چوبی اش را در نظر نگیریم، خالی ست. زیر لب و شمرده گفتم: و رو دررو صحبت کردن که مرموز و غیرعادی نیست. گفتید: دقیقن. گفتم: اما با مکالمه سریع تربه نتیجه می رسیم. گفتید: وقت زیاد داریم. گفتم: ممکن است اصل مطلب تان از نظر منحاشیه ای بی اهمیت باشد، و از قلم بیفتد. گفتید: پس حاشیه برو. گفتم: شاید بعضی ازحرف های من به مذاق تان خوش نیاید، تا چه حد آزادیِ بیان دارم؟ گفتید: تا آنجا کهشجاعت ت قد بدهد. به سکوت اجازه دادم قدری در این قوطیِ افسرده بِدَوَد. بعد باتردید گفتم: مجبورم؟ با قاطعیت گفتید: مجبوری. و نخواستم بدانم چرا مجبورم. حتمنچیزی در چنته داشتید. لامپی که از سقف آویزان بود، به میز نور می داد. چند ورقکاغذA4، دو خودکار، و یک لیوان گل گاو زبان! ناله کنان گفتم: حداقل چندکاغذ کاهی بدهید. با کاغذ کاهی راحت ترم. چیزی نگفتید.

وقتی که نوشته ها را میخوانید، شاید پیش خودتان بگویید: ما که از همه ی این بحث ها با خبر بودیم، بازگوکردن شان چه ومی داشت؟! در جواب باید بگویم که  نوشتن، به ذهن آشفتهام نظم می دهد. تا اینجا را برای خودم نوشته ام. این ها را نوشته ام که فراموشنکنم. فراموش نکنم که از چه می نویسم و برای چه و برای که؟ این ها را نوشته ام، تاهروقت فراموشی به سراغم آمد به صفحه ی اول رجوع کنم و به خاطر بیاورم که از آن سهشنبه ی کذایی می نویسم، و برای هیچ! این ها را نوشته ام، برای اینکه به خاطر داشتهباشم که این قضیه پایه و اساسی جز تاریکی و ابهام ندارد. امید؟ امید هم هست. شایدبه دنیایی روشن و شفاف. خب. در هر صورت؛ من اینجایم و در همین لحظه دسته ای کاغذکاهی از زیر در به داخل اتاق هل داده شد. وقت نوشتن است انگار.

بگذارید با یک سوال شروعکنم: وقتی با خودتان به مشکلی بر می خورید چگونه حل و فصلش می کنید؟ منظور ازمشکل، هر آن چیزی ست که اسباب آشفتگی شما را فراهم می کند. مثال ها بسیارند: خشمِکنترل نشده، تنهاییِ حاصل از کمبود اعتماد به نفس، غمِ از دست دادن، بحرانِ به دستنیاوردن. یا. چه می دانم.مشکل ها بسیارند و همه ی آدم هایی که تا کنون زیستهاند، با تنی چند از مشکلات دست به یقه بوده اند. در همه ی اداورِ زندگی شان._البته که اکثرِ آن ها بخش بزرگی از مشکلات شان را نمی دانند، و یا انکار می کنند.اما این دلیلی بر نبودِ مشکل نیست. مشکل هست، همیشه هست.و زیاد هم هست_ برایمقابله با مشکلات هرکس روش های خاصِ خود را دارد. هرکس مشکل گشای خاصِ خود رادارد! و این مشکل گشا می تواند هرچیزی باشد! آجیل، دخیل، تقلید، گوسفند. مخدر،مشروب، معاشرت،رابطه ی جنسی، فراموشی. عزلت، تفکر، موسیقی، سیاحت! این ها و چیزهایی از این قبیل! حتا ترکیبی از این ها. آخخخ.ببخشید. لازم است صحبت م را درهمین نقطه نگه دارم و بگویم: این جا کلاس اول دبستان نیست. مبصری نداریم که برحسبِ سلیقه، خوب ها را از بد ها جدا کند. بیایید ارزش گذاری را به اخلاق گرایان وفیلسوفان وا گذاریم. و در عوض از آنها بخواهیم: "همان رفتاری را با ما داشتهباشند که خداوند با ما دارد. و خداوند بیش از همه وقتی خوشبخت مان می کند که ما رابه غفلت های خوش مان وا گذارد." گوته

پس پذیرفتیم که همه مشکلدارند، و مشکل گشا هایی! من هم مشکلاتی داشتم. برای شرح دادنِ مشکل م ضرورتی نمیبینم. در دایره ی سه شنبه قرار نمی گیرد. فقط بدانید که آشفته بودم و بی چاره! ومعتقد بودم که راه چاره در افکار جدید است، و افکار جدید، در مناظرِ جدید. به همینهدف بار سفر بسته بودم. کوله ام سنگین بود؛ رخوت را تا زده بودم، و لای رخت هایمچپانده بودم. علف را در جعبه ی چراغ قوه. چادر، کیسه خواب، وسایلی برای آشپزی. وفضای باقی مانده را با مشکلات م پر کرده بودم. این اولین مسافرت تک نفره ام بود.باران لحظه ای مجال نمی داد. طبیعت به من پناه نداد. به مردم رو آوردم، کسل بودند.به بازار های دمِ عید. کساد بودند. سبزه های عدس و گندم. ماهی های قرمز. شیرینیها. پسته ها. لباس ها. میوه ها. همه روی دستِ کسبه باد کرده بودند، بوی عید نمیآمد. کوچه ها را پرسه زدم، بوی تازگی نمی آمد. خیابان ها را خلاف جهتِ ماشین ها گزکردم، هوا هنوز سرد بود و شکوفه ای نبود. گم کرده ای داشتم انگار. در میانِ تاریکیکوچه ها. انبوهِ چهره ها. و حتا زیرِ سنگ ها! به دنیال گم کرده ای بودمانگار.  دو روز و دو شب. دو روز و دو شب در آن شهرِ صنعت زده گذراندم و همهرا به پویش. اگر آن یک ساعتی که در مسجد چرت زدم (و آخر سر خادمِ مسجد مرا بیدارکرد و گفت: مسجد که جای این کار ها نیست!) را در نظر نگیرم،حتا می توانم بگویمتمام مدت چشم روی هم نگذاشتم. شب دوم، و در یک خیابان روشن بود که رویجدولی نشسته بودم، پوست از سر پرتقالی می کندم و برش های آب دار را می بلعیدم. فکرمی کردم تصویر غمناکی را رقم زده ام. چند ره گذر گذشتند و خندیدند. نمی دانم به چهچیزی! شاید به دست های چسبناکم! با خودم گفتم این امری طبیعی ست: کسی که عمیقن غمیرا درون خود احساس می کند، از بیرون، و از دیدِ اکثریت مضحک به نظر می آید. باراندوباره باریدن گرفت. چسبناکی را از دست های م شست، و به غمناکی امافزود. آنجا حس کردم که بودن م کافی ست. پس درنگ نکردم. دَم یک راننده تاکسیرا دیدم تا در ازای پانزده هزار تومان مرا به یک مسجد بین راهی برساند، تا از آنجابا اتوبوس های عبوری به تهران بازگردم. دو ساعتی از بامداد سه شنبه گذشته بود کهبه مسجد بین راهی رسیدم. سرمایِ استخوان سوزی بود. مسئول محترمِ دستشویی ها گفتفعلن اتوبوس ها نمی آیند و باید تا نماز صبح صبر کنم. و اضافه کرد که اگر پول نقدندارم، می توانم پول دستشویی را با کارتخوان بپردازم. کارت را کشیدم، به طرف مسجد رفتم، گوشه ای را انتخاب کردم، کوله ام را زیر سرم گذاشتم و خوابیدم. سهساعت بعد با صدای سین و صاد و والضّاااااالین بیدار شدم. دانستم که اتوبوس رسیده. خواب و بیدار، و به زحمت خودم را جمع کردم و مسجد را به سمت اتوبوس ترک کردم. جلوی اتوبوس مرد میان سالی دم گوشِ جوانی پچ پچ می کرد. به نظر شوفر بود و شاگردش.نزدیکتر که شدم شنیدم که مرد می گفت: "می بینی پسر؟ اسکانیا رو واسه نماز صب نگهداشتیم اونوقت شیش نفر پیاده شدن واسه سیگار، سه نفر پیاده شدن واسه نماز! می گفت،پوزخندی می زد، و از سیگارش کام می گرفت." به اندازه ی کافی که نزدیک شدم سلام کردمو مقصدشان را پرسیدم. و اینکه جای خالی دارند؟ تهران می رفتند و جای خالی داشتند.خوشحال شدم و خواستم وارد اتوبوس شوم که جوانی با عجله بیرون آمد، خودش را به منزد، کوله ام را انداخت، کمی تلو تلو خورد، و پشت جدول عُق زد. کوله ام را از زمین برداشتم، خاک را ازکوله تکاندم و از شاگرد شوفر خواستم جعبه بغل را باز کند. کتابچه و خودکارم رابرداشتم و کوله را درون جعبه گذاشتم. خواستم وارد اتوبوس شوم که صدایی مانع من شد.همان جوان بود. به صورت ش آب زده بود. هنوز خیس بود و از خیسیِ صورت ش بخارهایی بههوا بر می خواست. مظلومانه گفت: شرمنده رفیق، سیگار داری؟ دادم ش، و وارد اتوبوسشدم. از ردیف های پر گذشتم تا آخر اتوبوس، در ردیف یکی مانده به آخر و کنار پنجرهجا خوش کردم.

کاپشن م را روی صندلی کناری انداختم و داشتم با صندلی ام خو می گرفتم که سنگینی نگاهی را احساس کردم. باز همان جوان بود. کنار صندلی ایستاده بود و چشمان درشتش را به من دوخته بود. معنی نگاه ش را نفهمیدم. ناامیدانه سری تکان داد و کاپشن م را از روی صندلی برداشت و در توشه نگه دار گذاشت. خودش را روی صندلی رها کرد و آهِ عمیقی کشید. آهی که هم غم داشت، و هم رگه هایی از لذت را! خواست سر صحبت را باز کند. لهجه داشت. متوجه بعضی حرف هایش نمی شدم. واژه ها را به هم می چسباند، بدونِ اینکه به قواعد زبان اعتقادی داشته باشد! چیزی که من فهمیدم این بود که انگار من صندلی او را اشغال کرده ام، اما سیگاری که دم اتوبوس به او دادم باعث شده نمک گیر شود و صندلیِ کنار پنجره را به من ببخشد. از او تشکر کردم. صحبت را ادامه داد و معلوم شد اسم ش جابر است، اهلِ شهرستان انار است و مقصدش پادگان. دیگر حرف های ش نامفهوم بودند. اما نیاز نبود نابغه باشم تا بدانم: این روز ها مردم جز به گلایه لب نمی گشایند. و برای یک سرباز، چه چیز بیش از خودِ مسئله ی سربازی پتانسیلِ گله کردن را دارد؟ هیچ چیز. دوست داشتم به او گوش بدهم. دوست داشتم از شهرش بپرسم! انار؟ اسمِ عجیبی ست! دوست داشتم از لهجه و فرهنگ ش چیزهایی بدانم. اما ممکن نبود مکالمه ای شکل بگیرد. او را نمی فهمیدم، و این به خاطرِ حالتِ خواب و بیدارِ خودم بود، یا به خاطرِ حالِ مستانه ی او! شاید هم هر دو. خواستم حفره ای بین صحبت هایش پیدا کنم تا بگویم دست بردارد. حفره ای در کار نبود. یک ریز حرف می زد. حرف ش را با اکراه قطع کردم و گفتم: "الان وقت خوبی برای ادامه ی این مکالمه نیست، بهتره هر دوتامون بخوابیم و به فردا امیدوار باشیم" کمی ناراحت شد، اما سری به تایید تکان داد و مرا به خودم واگذاشت.

(.)

حرف های کهنه، در مقدمه ی سفرِ نو!

حرف پایانی یا جمع بندیِ موقتی؟!

راه زیاد رفته ایم.

ها ,ی ,های ,ای ,نمی ,گفتم ,را به ,ها را ,را در ,همه ی ,سه شنبه

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم debacciving Amanda's site پایگاه مقاومت شهید زمانی روستای خلیل کلا گروه طرح و برنامه استان کردستان سیما 24 tealitengre ترین های جهان dialanglungport مرکز مشاوره تلفنی کامپیوتر