محل تبلیغات شما
حالا که دستم گرم است و فرصتش فراهم، بگذارید از غمی با شما حرف بزنم.
غم؟
هنوز نمیدانم غم برچسبِ مناسبی ست یا نه؟
شاید دغدغه بهتر باشد.
شاید بشود گفت طاعونِ غیرواگیر.
شاید بشود هجمه ی شبانه قلمدادش کرد!
یا هرچیز. هرچیزِ دیگر. نمیدانم.!
به هر حال
بیایید به دو ماه پیش برگردیم. عارفه را بعد از مدت ها دیده بودم و طبقِ عادت، کافه ی جدیدی را برای میزبانی از ملاقات گرممان انتخاب کرده بودیم. کافه ی دنجی بود در حوالیِ طالقانی و چای ماسالای خوبی هم بود.
در گرما گرمِ صحبتمان پرده از رازی برداشتم.
گفتم: "اخیرن اونقد توی مترو و brt و دانشگاه و اصلن هرجا، هرجایی که بودم به رفتار و کنش مردم نگاه کردم و تعمق کردم و سعی کردم خودمو جاشون بذارم که فکر میکنم میتونم همه رو درک کنم. البته تنهایی هایی که پر بودن از تلاش برای خلق شخصیت، و داستایوسکی و یه سری چیزای دیگه هم بی تاثیر نبودن. اینجوریه که هر رفتار زننده ای هم که میبینم به شرایطی که باعث شدن اون شخص اینجوری بشه فکر میکنم و درکشون میکنم و به دل نمیگیرم"
گفت: "خب باعث نمیشه منفعل بشی؟"
گفتم: "البته که درک کردن باعث نمیشه که من تبدیل بشم به یه شخصیت منفعل. من اعتراض میکنم. بقیه رو میبینم، رفتار عجیب و زننده رو میبینم. میپذیرم که در گذشته شرایطی داشتن که آدمِ فعلی رو ساخته، ولی تلاش میکنم که تاثیر خودمو بذارم. بدون هیاهو. شاید برای تغییری. برای آینده شاید."
گفت: "خب.اگر اینجوری باشه که این یه موهبته که نسیبت شده"
سیگارم را به پودر قهوه فرو کردم و آخرین ریسه ی دودش را با چشم بدرقه کردم و با استفهامی حزن آلود گفتم:
"موهبت؟.شاید.شایدم نه."
بشر سالهاست که به مبادله مشغول است. چیزی میدهد و انتظار دارد چیزی بستاند.
کارگر عرق میدهد برای نان. معلم یاد میدهد برای پول.و از این دست مثال ها بسیار است.
و اصلن در باب حسیّات. عشق میدهند در ازای نگاه!
خب.
مبادله با شخصیت انسان عجین شده است و تصدیق کنید که طبیعی ست: کسی که درک میکند، درک بخواهد.
و از طرفی دیگر، درک کردن گاهی تلخ است. پی بردن به مشکلاتِ بی تهِ مردمان و تصور کردن خاطرات، و رنج هایی که متحمل شده اند تلخ است.
اینکه عیب کار را بفهمی و کاری از دستت برنیاید تلخ است.
اینکه محنت را در گذشته ی دوستِ عزیزت ببینی، و بدانی به این دلیل است که فلان رفتارِ زننده را دارد، تلخخخخ است.
سعی کرده ام با موضوع کنار بیایم.
تلخی را حلاوت ببخشم، خودم برای خودم کافی باشم و تلاش کنم تا نقشی اثرگذار ایفا کنم.
در زندگی خودم،
دوستانم،
بقیه.
موفق بوده ام یا نه؟ و اینکه چه راه هایی را برای نیل به این مقصود در نظر دارم موضوع بحث نیست. بعدتر از آنها گفتم شاید.
این موضوع حمله ای ست ناگهانی به روح من. مثل تشنج. که آمدنش هیچ نظمی ندارد و می آید و مرا میپیچاند و زود میرود.
میدانید که. تشنج بی دلیل به آدم دست نمیدهد. 
و این حالت مالیخولیاییِ من هم همینطور.
]در چهارشنبه ای که گذشت، همین حال را داشتم.
شبش که در پتو میلولیدم و به ریشه ی این حالم فکر میکردم، به خاطر آوردم که فیلم جوکر را همین امروز عصر دیده ام!
میدانستم که هنرِ عمیق میتواند تاثیر شگرفی در من بگذارد. میتواند به بند بندِ وجودم نفوذ کند!
یافتن ریشه ی مشکل باعث شد که با آن حال مقابله کنم و رگه های غم را پاک کنم اما.
اما آیا تشنج دیگری در راه نخواهد بود؟


حرف های کهنه، در مقدمه ی سفرِ نو!

حرف پایانی یا جمع بندیِ موقتی؟!

راه زیاد رفته ایم.

ی ,شاید ,میکنم ,کنم ,هم ,رو ,کردم و ,است و ,تلخ است ,در گذشته ,که در

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

firmrasoni tobestneckind sozareba bravgalitu صلی الله علیک یا امام حسن مجتبی علیه السلام قفس Jamie's blog roksi noigiababre kara7