محل تبلیغات شما
از همان لحظه که از ماشین پیاده شدم، هندزفری را در گوش هایم چپاندم و سیگاری گیراندم با خودم گفتم: به محض اینکه به خانه برسم دَم همه ی تان راخواهم دید. میهن بلاگ را باز میکنم و فواره میزنم. تکان میخورم. تکان میدهم. میتکانم. تک تک تان را.
چرا؟
واقعن میپرسید چرا؟
خب، بس که اوضاع تکان دهنده است.
بس که روحم نانش را در خون زده.
بس که پُرَم.
امروز که از پله های متروی صادقیه بالا میرفتم، همان لحظه ای که بیمه چی ها با هفت هشت قلم آرایش و صدایِ زیرِ زیرِ زیر، آینده را میفروختند. 
بله.
فکر کنم در همان لحظات بود که با خودم گفتم: لعنتی! چقدر دوستشان داشته ام! چقدر دوستشان دارم!
و چقدر این نفرتِ کنونی نابهنگام است و تناقض!
خب بله.
وقتی که کارت مترو را از کیفم بیرون می آوردم بیم این داشتم که نکند گیت،کارتِ تخمی مرا بی اعتبار بداند و باز مجبور شوم صف را تحمل کنم. _صف! صف های لعنتی! بشریتِ صف زده. بشریتِ با صف آمیخته. صف! این نمودِ کسل کننده ی نظمِ جاندارِ پرمدعا. زینتِ پوشالی تمدنش. تمدنِ دروغینش._ 
خب بله.
این نگرانیِ غالبم بود. اما به محض اینکه گیتِ مذکور بارِ عبور داد، باز فکری شدم و همه ی فکرم سمت و سوی شما را داشت. رنگ و بویتان را. با خود گفتم: میروم و صفت را کنایه میکنم.
یکی تان را بورژوایِ مقلد خطاب می کنم و بر او می آشوبم.
یکی را پاسدارِ دروغینِ ارزش هایِ پلاسیده.
یکی را شاخه زیتونِ پر طمطراق.
و به همین منوال، یکی یکی تان را ردیف کنم و کشیده ای نثارتان کنم و بگویم:
عزیزانِ من!
شما اگر بهشتی را بشارت نمیدهید، چرا درِ دوزخ را چهارطاق باز می گذارید؟!
به خیالتان می خواستم به سادگی بیخیالتان شوم؟
نه.
گمان میبرید قصد داشتم که به کنایه ای و اسم بردنی و اظهار خشمی بسنده کنم؟
نه.
یا که ادب و نزاکت را قی نکنم و دوده بر شما نپاشم؟
قطعن نه.
برنامه ها داشتم برای تان.
درست از لحظه ای که کتابم حواسم را متوجه خود نکرد،  
زمزمه ای توی سرم میگفت:
به اندازه ای که سکوتت نجابت داشته، توفنده باش و غرا.
به یکی بگو: غم ت را دارم، وقتی که از پذیرفتن خودت امتناع میکنی و به زور سعی داری خوب جلوه کنی.
بگو جلوه گری را بس کند و بلند بگو.
به دیگری بگو: متاسفم که خیل کتاب هایی که خوانده ای در زندگی ات انضمام نداشته اند و چقدر خودخواهی.
بگو و به تفصیل بگو.
از آن یکی بپرس: شرمت نمی آید که آن چیزی نیستی که دوست داری بقیه برایت باشند؟ و چقدر خودبینی.
بپرس و بپا.که پد موسِ لپ تاپ از قطراتِ سُریده بی حس نشود.
بله. آتشم تند بود و گاه، دندان های آسیابیِ بالا و پایین را به جان هم می انداختم. چنان که شاغول هایم شقیقه ام را برجسته می کردند. 
ایستگاه توحید بود که قطار توان ادامه نداشت. دلیلش را نمیدانم. پیاده شدم و منتظر نماندم. شلوغ بود. سیاه بودند. بلندگو داشتند. پلاکارد. دوربین هایی. اسکورت هایی. ساندیس هایی هم. می دیدم شان. می بوییدم. نفسشان بوی چوب میداد. شاید برای ناهار عصا قورت داده بودند. شاید از خاک اره ای باشد که سرشان را سبک کرده است! شاید ها بسیارند. راه طولانی. تا تقاطعِ جمهوری_جمااده پیاده رفتم و از سماور دسته ای گل گرفتم. بسته ای. پکی. اصلن هرچه. _این روزها واحد ها بی معنی اند. دانه. نفر. گروهان. یگان. قبضه. تن. پیکر!_ از آنجا تا انقلاب، و از انقلاب تا زیرگذر تئاتر شهر پیاده رفتم. نگاه میکردم. نگاهشان میکردم. نگاهم نمیکردند. حرفی داشتم؟
خب بله.
خواستم به سرباز ها بگویم: مردم بمانید.
و این سخن را به شما بگویم! شما سینه چاکانِ راهِ خون. شما کفن پوشانِ دست به اسلحه. : دردانه ی یکی یک دانه ی شما دمار از روزگار ما در آورده. می گویید زور دست ماست، اگر خوشتان نمی آید بروید. برویم؟ 
بروم؟! حالا که عرصه تنگ است. 
بترسم؟! از سرخیِ آسفالت؟ از ضجه های زیر شکنجه؟
فرار کنم؟! از آغوشِ شرحه شرحه ی مادر؟ برای ی آرامش؟
بروم تا که بمانند؟
بترستم تا که نترسند؟
فرار کنم تا به کجا برسم؟ به کدامین ساحل امن؟ آفتاب صلح، کجا از تنم سایه ای می سازد؟ کجا را بجورم که تا خرتناق زیر گوه مدفون نباشد؟
نه.
نمیروم. نمیترسم. فرار نمیکنم.
خواستم بگویم که برنامه ها دارم برای تان. برای جمودیِ ذهن تان. برای قلب های سُربی تان.
برنامه ای گرمممممم.
به حدی گرم که مغزتان از جمودی درآید و قلب تان حلیم شود.
این برنامه ها، پرورده شده در ذهن جوانی ست که به حرارت بعضی چیزها ایمان دارد.
همان جوانی که میانِ تکاپویِ سیاه تان، کاپشن قرمز پوشیده بود. و در ولوله ی شعارهای تان،ساکت از وسط خط ویژه میگذشت.
خواستم بدانید که شما (و بزرگتر از شما) رعشه ی به دلم نمی اندازید. و ذره ای از عزمم را نمی جوید! ای جونده های آمالِ یک ملت!
شلوغ بود. زیرگذرِ تئاتر شهر چفت بود. تا میدان ولیعصر پیاده رفتم. شمارا فراموش کرده بودم؟ نه. از دستتان عصبانی بودم. از دست همه ی شما. همه ی شما عزیزانِ در بند. بندِ چسبناکِ خودکامگی.
شاید به ذهنتان خطور کرده باشد که: مشکل چیست؟ نکند از خودت ناراحتی، و انگشت اتهامت رو به دیگران است!
باور کنید یا نه، به ذهن خودم خطور کرده بود. همان جا. وسط مترو. همان زمان که سمت راستم پیرمردی قرآن میخواند، و نشسته. و سمت چپم جوانی انجیل میخواند، و ایستاده. همان جا و همان زمان بود که چشمم به چشمم افتاد. به چشمِ احسانِ درون شیشه. به آن تصویر تار. بالا پایینش کردم. با نگاه خوردمش. نه من از او ناراحت نبودم. او مرا عصبانی نمیکرد. 
خسته و ملول؟
شاید.
بریده و بی رمق؟
اصلن.
اینبار از بلندگو صدایِ نتراشیده ی نخراشیده نیامد. محتوای خبر را هم دوست داشتم!
به ایستگاه قدوسی رسیده بودیم.
تا خانه پیاده آمدم و با خودم گفتم: امشب مینویسم. نه همه ی دشنام هایم را. نه همه ی غر و لند هایم را. بخشی از آنها را.
نه به قصد تشویش. نه به قصد اعلان. نه برای سبک شدن.
برای اینکه بگویم: احسان روزهای آسانی ندارد. دارد از حلقش بیرون می آید در واقع. از جمع کثیری عصبانی ست. با این حال و روز غریبه است.
اما حالا خشمش فروکش کرده.
او میگوید: اگر همه معامله گرند، من نیستم.
من
از همه شما(که صدایم بهتان نمیرسد)
گذشته ام.

دوست،
و دوست دارِ کوچکِ شما
احسان.

 

حرف های کهنه، در مقدمه ی سفرِ نو!

حرف پایانی یا جمع بندیِ موقتی؟!

راه زیاد رفته ایم.

ی ,ای ,تان ,یکی ,صف ,کنم ,همه ی ,ی شما ,ای که ,و چقدر ,با خودم

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تولد مهربون ترین مرد زمینی diogenena گوناگون وبسایت رسمی فرزاد زاهدی سکوت شب ××× انـیــمـه گِـیـــت ××× maulidcacu باشگاه بدنسازی فقط الله-بنام تنهاحقیقت هستی-خدای قادربی همتا synchrotidep