محل تبلیغات شما

بیغوله



من روی تپه ای از خاطرات نشستم، که ارتفاعش اصلن کم نیست.
قراره در راستای مرتفع تر کردنِ این تپه بکوشم و کوهش کنم و بالاتر برم و هوای تازه تر تنفس کنم.
و از ظرایف کار اینه که جوری کوه رو سامون بدم که وقتی اجل معلق باهام دست به یقه شد و منو از بالای کوه قل داد پایین، کوه نریزه!
و نگران دیده شدنش نباشم، دیدنی دیده میشه. دیر یا زود.
 

سه شبه (و آخرین شبه) که خودمو رو تخت ول میکنم و چیز میزایی که اینجا نوشتم رو میخونم.
به صورت رندوم! یک صفحه از اردیبهشت و شهریور، ده روزِ اول تیر، همه ی مهر و .
اون زمان که اینجا مینوشتم نمیدونستم دارم روزنگار مبسوطی از سال 97 به جا میذارم!
سال زیبایی بود.
دردناک و زیبا و دوست داشتنی.
سال 97 ثبت میشه تو ذهنم چون بهم فهموند این سه تا صفت میتونن واو عطف رو بین خودشون جا بدن!
چقد اینجا منو با خودم آشناتر کرد_ که الانی که اینجا لش کردم حس میکنم به شناخت فوق العاده ای از خویشتنِ خویشم رسیدم و شادم((: _
عجیبه که تو سال 98 هیچ پستی نذاشتم، انگار رسالت اینجا واسه من توی 19اسفند 97 به پایان رسیده!
فعلن اراده ای تو خودم نمیبینم واسه کش دادنِ بیغوله!(تصمیم قطعی ندارم اما!)
به هرحال،
اینجا چنان اهمیتی واسم داشته که کاملن لیاقت یه حرف پایانی، یا حداقل یه جمع بندی موقتی رو داشته باشه.
و آره بیغوله جان(((:
توی خوشحالی الانم نقش داری
دوست دارم موثرِ جذاب((:
.
پی نوشت: اگر نگم: "دمت گرم که این آپشنو به زندگیم اضافه کردی" بی معرفتیه تینا! پ دمت گرم واقعن(((:

شما خامید و نه از روی جهالت. بیشتر به خاطرِ ندانستن، و عادت به آن.
توصیه ای هم ندارم. خسته تر از آنم در واقع.
و از طرفی بیم آن هست که سخن شورانگیز در شما چنان عطشی بیفروزد که از خامی تا سوختنتان یک چشم به هم زدن بیشتر نباشد.
بپذیرید که پذیرفتنش شما را به جزایر شادکامی نزدیک می کند.

غمی که الان رو دوشمونه سنگین ترین باری نیست که قراره حملش کنیم.
رنج اجتناب ناپذیره و همه ی تلاشای جمعی بشر واسه سرپوش گذاشتن روی این سوراخِ آزاردهنده بی ثمر بوده
شعر، اسطوره، داستان، نمایش، هنر، دین و شاید بشه در یک کلمه گفت تاریخ! که همه ی اینا تلاش مذبوحانه و بی سرانجام بشر بوده واسه فرار از بی معنایی، بی حسی و رنج!
و سوالی که همیشه از خودم پرسیدم اینه که چرا فرار؟ چرا انکار؟
و جوابی نداشتم و کسی جوابی نداد و برگشتم به سمتِ رنج. نه با آغوشی باز، فقط با چشمایی باز و جستجوگر.
_رویکرد من در قبال چیزایی که اذییتم میکردن متفاوت بود. نه بهشون حمله میکردم و نه پشت! معتقد بودم باید خیلی نرم باهاش درگیر شد و با شناختنِ زیر و بم ماجرا به درک رسید و میدونی؟ انگار درک کردن کلید حلِ مسئله ست._
و من احسانم.
یکی دوساله که با تموم وجود احساس میکنم!
رطوبت جوراب هام رو وقتی کفشم واسه روز بارونی مناسب نیست،
ترک دستامو وقتی مرطوب کننده ندارم و هوا سرده،
گرمای میله های سرخِ هیترِ قدیمی رو،
بوی نم رو،
صدای غم رو،
نرمی محبت رو،
بغض های فروخورده رو،
شادی های مستانه رو
و هرچی.و هرچی که پیش میاد و من در اونا چیزی جز زیبایی نمیبینم و حتا اگر رنج پا بده، سوارش میشم و با موفقیت رنج میبرم.

و خب همایِ سعادت سنگینه، و پنجه هاش تیز.
یه فنچِ جوسکی و لطیف نیست که!
اینه که گاهی وقتی روی شونه ی ما میشینه تاب نمیاریم و اونو میپرونیم حتا.
.
کاش همیشه یادمون باشه که همه چیز به دید ما بستگی داره، همه چیز.
و ذهن انسان خیلییییییی قدرتمنده.

میدونین؟
داییِ بزرگم یه جورایی پدرخوانده ی منه. یه مرد چهل ساله ی شیک پوش و دل زنده. شدیدن خلاق، همه فن حریف و تنگ! و خب پولدار، خیلی پول دار.
مردم دار،شوخ و مهربونه.
چیزها دارم که در وصفش بگم و راستش انگشتم میسوزه و تایپ کردن سخته و اصن حال ندارم راستش.
لُب مطلب اینکه من ایشون رو خیلی قبول دارم. یکی از معدود دلایلِ ارادت من به مردادی هاست!
ولی چه اون سه سالی که تو شرکتش کار میکردم و چه الانی که یه بوم گردیِ خفن و کلاسیک زده، چیزی که به عینه دیدم اینه که لاس میزنه!
گاهی حس میکنم اون یه جوون پر شور و نشاط 24ساله ست و من یه چهل ساله ی اخته ی بی رمق!


و آها پشمام پشمام!
یادم نمیاد کسی بهم تیکه انداخته باشه،
ولی امشب دو نفر بهم تیکه انداختن و واکنشی نشون ندادم،
و خب اصلن فسلفه ی تیکه انداختن رو نمیفهمم!
و فکر میکنم از لاسِ خشک بدم میاد و امتناع میکنم کلن!

شیش تا کاسه آش سفارش میدید و پنج تا پیتزا و سه تا لبو و یه سینی ویژه و دو تا سیب زمینی سرخ کرده و یه بشقاب قُرمه و دوتا نوشابه خانواده و سه تا هات چاکت؟!
و هفت نفرید؟ تازه با احتساب یه کوک و یه نوجوون؟
و همه ی غذا رو بلعیدید؟
بابااااااااا
شه درو کنید که به ما خوشه چین ها هم یه چی برسه خب! 

قبلن میگفتم اگر قرار باشه کسی رو انتخاب کنم که بتونم باهاش تا آخر عمر زندگی کنم، تنها معیارم اینه که بتونم باهاش ساعتها گپ بزنم و حوصلم سر نره!
اما الان با توجه به همه ی عذاب هایی که توی طول عمرم سر کمردرد کشیدم نظرم چیز دیگه ایه!
الان تنها معیارم اینه که بنیه ی خوبی داشته باشه که بتونه تو میانسالی جابه جام کنه!(((:
چون این کمری که هیچوقت کمر نبوده و الانم کمر نیست، قرارم نیست کمر باشه و هرچی بدتر بشه هی!-_-

و آهان.
گفتنم نداره،
ولی چیزایی که اینجا مینویسم چیزایی هستن که مستقیمن از ذهنم میان و با درصد بالایی از خلوص!
تصدیق کنید که ذهن آدم پویاست و هرچیزی ممکنه بهش خطور کنه و منم سنجشگر نیستم و بی مبالاتم گاهی!
بیشتر از گاهی شاید!
ولی خب مدت هاست که اینجا چیزی ننوشته بودم و الانم به کسی نگفتم که بازم اینجا چیز میز مینویسم!
همون موقع هم افرادی که آدرس وبم رو داشتن به انگشتای یه دست نمیرسیدن، و میدونم اونا اونقد گرفتارن که این وب رو فراموش کردن احتمالن!
خلاصه اینکه(احتمالن) خواننده ای ندارم و لینکدونیم هم خالیه حتا((((:
درباره ی این بیست سی تا بازدید هم نظری ندارم واقعن، 
ولی لازمه به تویی که برحسب اتفاق گذرت به این وب افتاده بگم که اینجا نقطه ی امنِ یه جوون بیست و چهارساله ی حرّافه!
مثل یه کاغذ سفیدِ دراااااااااااااز  و بی ته واسه گفتن حرفایی که به گوشی نمیرسه!
حالا بنا به هر دلیلی!

وقتی از داییم پرسیدم پیج بومگردی دستِ کیه نفهمیدم که منظورش از حسین النچری همون پسر خجالتی و مودبیه که راهنمایی رو هم کلاسی بودیم باهم.
درسش اصلن خوب نبود. افتضاح بود در واقع. یادمه که فکر میکردم کودنه و هیچ استعدادی نداره. هیچ استعداد دیگه ای هم ندیده بودم توش، توی فوتبال هم این پاش به اون پاش میگفت گوه نخور و توی یارکشی سر نخواستنش دعوا بود.
معلما هم تحقیرش میکردن!
به هرحال.
امروز که دیدمش منبع اعتماد به نفس بود و تبدیل شده بود به یه عکاس توانا و گرافیست خوش ذوق.
جوری که دلم میخواد بیشتر ببینمش و ازش چیز یاد بگیرم.
در عجبم که با اون اعتماد به نفس خاکشیر شده چجوری تونسته باز خودشو جمع کنه و استعدادشو بفهمه و خودشو جایی بذاره که بهش تعلق داره!
میدونی؟
انگار هیچکس بی استعداد و احمق نیست.
هیچوقت نمیتونیم به ماهی بگیم احمق، به خاطر اینکه نمیتونه از درخت بره بالا!


و این روزا حالتی رو در خودم دیدم که بی سابقه بود!
بی حد و حصر پیدا کردم نسبت به خوردنی ها، به همه ی خوردنی ها.
هنوز کشف نکردم دلیلش چی میتونه باشه،
ولی میتونم بگم:
(احتمالن) هیچوقت تو زندگیم به این اندازه نسبت به خوردن حریص نبودم(((:
همش گشنمه در واقع
دی

ولی باحال بود این سه روز.
احتناق بود و فش فش و درد گوش و فک!
به طرز بی سابقه ای به خودم رسیدم ولی(((:
کلداکس و فنیل افرین رو بغل کردم
رفتم تره بار و با پیاز و قارچ و مرغ و هویچ و یه دسته جعفری تازه برگشتم و با برنج و عدس و مخلفات سوپ واسه خودم درست کردم و به به!
با بخور، شیرعسل، چایی سبز، آبجوش عسل و لیمو  و سایر نوشیدنی های گرم گلوم رو تازه نگه داشتم
میوه خوردم، میوه خوردم و خیلی میوه خوردم!
و فک کنم پشمای ویروس سرماخوردگی ریخته باشه جدن!


البته پیشنهادا چشم گیر نبوده اصلن!
مثلن آرش گفت ممد اینا برنامه دارن امشب. بیا بریم بیرون!
خب با توجه به اینکه وقت گذروندن با آرش دیگه جذابیت آنچنانی واسم نداره(علی رغم اینکه دوست چندیدن ساله ی منه و هنوزم دوسش دارم) و مضاف بر اینکه جایی که ممد باشه اکیپشون هم هستن(لامصبا سه چهارتا ماشین میشن وقتی برنامه میکنن و همه تُهی) جوابم منفی بود. ولی از روی کنجکاوی از برنامه شون پرسیدم 
و شنیدم: نمیدونم.انگار میخوان مشروب بخورن.برن یه جا دور آتیش.از اینکارایی که همیشه میکنن دیگه!
خب!
خب////:

و خب من میدونم بازارف عشق افلاطونی رو یه چیزِ رمانتیک و بی معنی میدونه،
فروید به عقده های جنسی ربطش میده،
و نیچه بهش میتازه.
ولی به نظرم توی دنیای شلوغِ امروز که آدما کمتر وقت میکنن با خودشون تنها باشن و به خودش بپردازن، عشق افلاطونی میتونه بزرگترین شانس باشه واسه پی بردن به فردیت!

آیا شایسته‌تر آن است که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،

یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم

تا آن دشواری‌ها را ز میان برداریم؟

مردن، آسودن - سرانجام همین است و بس؟

و در این خواب دریابیم که رنج‌ها و هزاران زجری که این تن خاکی می‌کشد، به پایان آمده.

پس این نهایت و سرانجامی است که باید آرزومند آن بود.

مردن… آسودن… و باز هم آسودن… و شاید در احلام خویش فرورفتن.

ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ

پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید می‌آید

ما را به درنگ وامی‌دارد؛ و همین مصلحت‌اندیشی است

که این‌گونه بر عمر مصیبت می‌افزاید.

وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،

اهانت فخرفروشان، رنج‌های عشق تحقیرشده، بی شرمی منصب داران

و دست ردّی که نااهلان بر سینه شایستگان شکیبا می‌زنند، همه را تحمل کند،

در حالی که می‌تواند خویش را با خنجری خلاص کند؟

کیست که این بار گران را تاب آورد،

و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟

اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،

از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،

اراده آدمی را سست نماید.

و وا می‌داردمان که مصیبت‌های خویش را تاب آوریم،

نه اینکه به سوی آنچه بگریزیم که از آن هیچ نمی‌دانیم.

و این آگاهی است که ما همه را جبون ساخته،

و این نقش مبهم اندیشه است که رنگ ذاتی عزم ما را بی‌رنگ می‌کند.

و از این رو اوج جرئت و جسارت ما

از جریان ایستاده

و ما را از عمل بازمی‌دارد.

دیگر دم فرو بندیم، ای افیلیای مهربان! ای پری‌رو، در نیایش‌های خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر.


خب پنج دقیقه مونده به بازی و این فرصت خوبیه که بگم مصری های باستان واسه جهانِ پس از مرگ ایده ی قابل توجهی داشتن!
اونا معتقد بودن که بعد از مرگ، آنوبیس(خداوندگار مرگ) ازشون دوتا سوال میپرسه و با توجه به جوابی که میدن جایگاهشون توی دنیای پس از مرگ تعیین میشه!
سوال اول: توی زندگیتون چقدر خوشی کردین؟
سوال دوم: توی زندگیتون به چند نفر خوشی رسوندید؟
.
به نظرم بپرسیم این سوالا رو از خودمون مرتب!(چمله بندی رو ببین تو رو خدا!)
یهو دیدی دینشون بر حق باشه(((:


البته جای نگرانی نیست. ما آدما همه مون به یه نحوی روانی هستیم.
شاید واستون سوال پیش بیاد که مگه جای روانی توی تیمارستان نیست؟ پس چرا ما بیرونیم؟
خب برای جواب این سوال میتونم بگم دنیا یه تیمارستان بزرگه، ولی جوابیه در ظاهر هوشمندانه و قابل پیشبینی و خالی!
دوست دارم در جواب بگم که آره! تیمارستان جای روانی هاست! ولی دسته ی خاصی از اونا. دسته ای که به خودشون یا بقیه صدمه میزنن!
و در ادامه ی جوابم بذارید یه سوال بپرسم ازتون!
زندان جای آدماییه که بر خلاف قانون عملی رو انجام میدن! ببینم؟ کیه که هیچ خلافی مرتکب نشده؟ ما زندانی نیستیم، چون تاحالا خلافمون به کسی صدمه نزده! غیر از اینه؟


حالا که دستم گرم است و فرصتش فراهم، بگذارید از غمی با شما حرف بزنم.
غم؟
هنوز نمیدانم غم برچسبِ مناسبی ست یا نه؟
شاید دغدغه بهتر باشد.
شاید بشود گفت طاعونِ غیرواگیر.
شاید بشود هجمه ی شبانه قلمدادش کرد!
یا هرچیز. هرچیزِ دیگر. نمیدانم.!
به هر حال
بیایید به دو ماه پیش برگردیم. عارفه را بعد از مدت ها دیده بودم و طبقِ عادت، کافه ی جدیدی را برای میزبانی از ملاقات گرممان انتخاب کرده بودیم. کافه ی دنجی بود در حوالیِ طالقانی و چای ماسالای خوبی هم بود.
در گرما گرمِ صحبتمان پرده از رازی برداشتم.
گفتم: "اخیرن اونقد توی مترو و brt و دانشگاه و اصلن هرجا، هرجایی که بودم به رفتار و کنش مردم نگاه کردم و تعمق کردم و سعی کردم خودمو جاشون بذارم که فکر میکنم میتونم همه رو درک کنم. البته تنهایی هایی که پر بودن از تلاش برای خلق شخصیت، و داستایوسکی و یه سری چیزای دیگه هم بی تاثیر نبودن. اینجوریه که هر رفتار زننده ای هم که میبینم به شرایطی که باعث شدن اون شخص اینجوری بشه فکر میکنم و درکشون میکنم و به دل نمیگیرم"
گفت: "خب باعث نمیشه منفعل بشی؟"
گفتم: "البته که درک کردن باعث نمیشه که من تبدیل بشم به یه شخصیت منفعل. من اعتراض میکنم. بقیه رو میبینم، رفتار عجیب و زننده رو میبینم. میپذیرم که در گذشته شرایطی داشتن که آدمِ فعلی رو ساخته، ولی تلاش میکنم که تاثیر خودمو بذارم. بدون هیاهو. شاید برای تغییری. برای آینده شاید."
گفت: "خب.اگر اینجوری باشه که این یه موهبته که نسیبت شده"
سیگارم را به پودر قهوه فرو کردم و آخرین ریسه ی دودش را با چشم بدرقه کردم و با استفهامی حزن آلود گفتم:
"موهبت؟.شاید.شایدم نه."
بشر سالهاست که به مبادله مشغول است. چیزی میدهد و انتظار دارد چیزی بستاند.
کارگر عرق میدهد برای نان. معلم یاد میدهد برای پول.و از این دست مثال ها بسیار است.
و اصلن در باب حسیّات. عشق میدهند در ازای نگاه!
خب.
مبادله با شخصیت انسان عجین شده است و تصدیق کنید که طبیعی ست: کسی که درک میکند، درک بخواهد.
و از طرفی دیگر، درک کردن گاهی تلخ است. پی بردن به مشکلاتِ بی تهِ مردمان و تصور کردن خاطرات، و رنج هایی که متحمل شده اند تلخ است.
اینکه عیب کار را بفهمی و کاری از دستت برنیاید تلخ است.
اینکه محنت را در گذشته ی دوستِ عزیزت ببینی، و بدانی به این دلیل است که فلان رفتارِ زننده را دارد، تلخخخخ است.
سعی کرده ام با موضوع کنار بیایم.
تلخی را حلاوت ببخشم، خودم برای خودم کافی باشم و تلاش کنم تا نقشی اثرگذار ایفا کنم.
در زندگی خودم،
دوستانم،
بقیه.
موفق بوده ام یا نه؟ و اینکه چه راه هایی را برای نیل به این مقصود در نظر دارم موضوع بحث نیست. بعدتر از آنها گفتم شاید.
این موضوع حمله ای ست ناگهانی به روح من. مثل تشنج. که آمدنش هیچ نظمی ندارد و می آید و مرا میپیچاند و زود میرود.
میدانید که. تشنج بی دلیل به آدم دست نمیدهد. 
و این حالت مالیخولیاییِ من هم همینطور.
]در چهارشنبه ای که گذشت، همین حال را داشتم.
شبش که در پتو میلولیدم و به ریشه ی این حالم فکر میکردم، به خاطر آوردم که فیلم جوکر را همین امروز عصر دیده ام!
میدانستم که هنرِ عمیق میتواند تاثیر شگرفی در من بگذارد. میتواند به بند بندِ وجودم نفوذ کند!
یافتن ریشه ی مشکل باعث شد که با آن حال مقابله کنم و رگه های غم را پاک کنم اما.
اما آیا تشنج دیگری در راه نخواهد بود؟



چون میبینی داره برف روی این شهرِ غم گرفته میشینه و امیرآباد تا انقلاب رو پیاده میای تا از این روزها یادگاری برداری.
چون دوربین رو تو دستای یخ زده ت نگه میداری و حاضر به یراق. که نکنه کادر شگفت انگیزی رو از دست بدی.
چون شهوتِ عکس گرفتن نداری و عکاسی رو به صِرف عملِ "گرفتن عکس" نمیپسندی،
چون یه ماه دوربین داری و بیست و چهارتا عکس گرفتی
چون.


سه روزی که اندازه ی سه سال بود!
انگار سلولای خاکستریِ لهیده و رنجورم تاب و توان تحمل این هجوم کلمات و افکار رو دارن، از پسش برمیام.
ولی امشب، به خاطر ریه هام هم که شده باید همین الان تموم بشه.
همین الان.
درست ساعت یازده.
به زور حتا.

از همان لحظه که از ماشین پیاده شدم، هندزفری را در گوش هایم چپاندم و سیگاری گیراندم با خودم گفتم: به محض اینکه به خانه برسم دَم همه ی تان راخواهم دید. میهن بلاگ را باز میکنم و فواره میزنم. تکان میخورم. تکان میدهم. میتکانم. تک تک تان را.
چرا؟
واقعن میپرسید چرا؟
خب، بس که اوضاع تکان دهنده است.
بس که روحم نانش را در خون زده.
بس که پُرَم.
امروز که از پله های متروی صادقیه بالا میرفتم، همان لحظه ای که بیمه چی ها با هفت هشت قلم آرایش و صدایِ زیرِ زیرِ زیر، آینده را میفروختند. 
بله.
فکر کنم در همان لحظات بود که با خودم گفتم: لعنتی! چقدر دوستشان داشته ام! چقدر دوستشان دارم!
و چقدر این نفرتِ کنونی نابهنگام است و تناقض!
خب بله.
وقتی که کارت مترو را از کیفم بیرون می آوردم بیم این داشتم که نکند گیت،کارتِ تخمی مرا بی اعتبار بداند و باز مجبور شوم صف را تحمل کنم. _صف! صف های لعنتی! بشریتِ صف زده. بشریتِ با صف آمیخته. صف! این نمودِ کسل کننده ی نظمِ جاندارِ پرمدعا. زینتِ پوشالی تمدنش. تمدنِ دروغینش._ 
خب بله.
این نگرانیِ غالبم بود. اما به محض اینکه گیتِ مذکور بارِ عبور داد، باز فکری شدم و همه ی فکرم سمت و سوی شما را داشت. رنگ و بویتان را. با خود گفتم: میروم و صفت را کنایه میکنم.
یکی تان را بورژوایِ مقلد خطاب می کنم و بر او می آشوبم.
یکی را پاسدارِ دروغینِ ارزش هایِ پلاسیده.
یکی را شاخه زیتونِ پر طمطراق.
و به همین منوال، یکی یکی تان را ردیف کنم و کشیده ای نثارتان کنم و بگویم:
عزیزانِ من!
شما اگر بهشتی را بشارت نمیدهید، چرا درِ دوزخ را چهارطاق باز می گذارید؟!
به خیالتان می خواستم به سادگی بیخیالتان شوم؟
نه.
گمان میبرید قصد داشتم که به کنایه ای و اسم بردنی و اظهار خشمی بسنده کنم؟
نه.
یا که ادب و نزاکت را قی نکنم و دوده بر شما نپاشم؟
قطعن نه.
برنامه ها داشتم برای تان.
درست از لحظه ای که کتابم حواسم را متوجه خود نکرد،  
زمزمه ای توی سرم میگفت:
به اندازه ای که سکوتت نجابت داشته، توفنده باش و غرا.
به یکی بگو: غم ت را دارم، وقتی که از پذیرفتن خودت امتناع میکنی و به زور سعی داری خوب جلوه کنی.
بگو جلوه گری را بس کند و بلند بگو.
به دیگری بگو: متاسفم که خیل کتاب هایی که خوانده ای در زندگی ات انضمام نداشته اند و چقدر خودخواهی.
بگو و به تفصیل بگو.
از آن یکی بپرس: شرمت نمی آید که آن چیزی نیستی که دوست داری بقیه برایت باشند؟ و چقدر خودبینی.
بپرس و بپا.که پد موسِ لپ تاپ از قطراتِ سُریده بی حس نشود.
بله. آتشم تند بود و گاه، دندان های آسیابیِ بالا و پایین را به جان هم می انداختم. چنان که شاغول هایم شقیقه ام را برجسته می کردند. 
ایستگاه توحید بود که قطار توان ادامه نداشت. دلیلش را نمیدانم. پیاده شدم و منتظر نماندم. شلوغ بود. سیاه بودند. بلندگو داشتند. پلاکارد. دوربین هایی. اسکورت هایی. ساندیس هایی هم. می دیدم شان. می بوییدم. نفسشان بوی چوب میداد. شاید برای ناهار عصا قورت داده بودند. شاید از خاک اره ای باشد که سرشان را سبک کرده است! شاید ها بسیارند. راه طولانی. تا تقاطعِ جمهوری_جمااده پیاده رفتم و از سماور دسته ای گل گرفتم. بسته ای. پکی. اصلن هرچه. _این روزها واحد ها بی معنی اند. دانه. نفر. گروهان. یگان. قبضه. تن. پیکر!_ از آنجا تا انقلاب، و از انقلاب تا زیرگذر تئاتر شهر پیاده رفتم. نگاه میکردم. نگاهشان میکردم. نگاهم نمیکردند. حرفی داشتم؟
خب بله.
خواستم به سرباز ها بگویم: مردم بمانید.
و این سخن را به شما بگویم! شما سینه چاکانِ راهِ خون. شما کفن پوشانِ دست به اسلحه. : دردانه ی یکی یک دانه ی شما دمار از روزگار ما در آورده. می گویید زور دست ماست، اگر خوشتان نمی آید بروید. برویم؟ 
بروم؟! حالا که عرصه تنگ است. 
بترسم؟! از سرخیِ آسفالت؟ از ضجه های زیر شکنجه؟
فرار کنم؟! از آغوشِ شرحه شرحه ی مادر؟ برای ی آرامش؟
بروم تا که بمانند؟
بترستم تا که نترسند؟
فرار کنم تا به کجا برسم؟ به کدامین ساحل امن؟ آفتاب صلح، کجا از تنم سایه ای می سازد؟ کجا را بجورم که تا خرتناق زیر گوه مدفون نباشد؟
نه.
نمیروم. نمیترسم. فرار نمیکنم.
خواستم بگویم که برنامه ها دارم برای تان. برای جمودیِ ذهن تان. برای قلب های سُربی تان.
برنامه ای گرمممممم.
به حدی گرم که مغزتان از جمودی درآید و قلب تان حلیم شود.
این برنامه ها، پرورده شده در ذهن جوانی ست که به حرارت بعضی چیزها ایمان دارد.
همان جوانی که میانِ تکاپویِ سیاه تان، کاپشن قرمز پوشیده بود. و در ولوله ی شعارهای تان،ساکت از وسط خط ویژه میگذشت.
خواستم بدانید که شما (و بزرگتر از شما) رعشه ی به دلم نمی اندازید. و ذره ای از عزمم را نمی جوید! ای جونده های آمالِ یک ملت!
شلوغ بود. زیرگذرِ تئاتر شهر چفت بود. تا میدان ولیعصر پیاده رفتم. شمارا فراموش کرده بودم؟ نه. از دستتان عصبانی بودم. از دست همه ی شما. همه ی شما عزیزانِ در بند. بندِ چسبناکِ خودکامگی.
شاید به ذهنتان خطور کرده باشد که: مشکل چیست؟ نکند از خودت ناراحتی، و انگشت اتهامت رو به دیگران است!
باور کنید یا نه، به ذهن خودم خطور کرده بود. همان جا. وسط مترو. همان زمان که سمت راستم پیرمردی قرآن میخواند، و نشسته. و سمت چپم جوانی انجیل میخواند، و ایستاده. همان جا و همان زمان بود که چشمم به چشمم افتاد. به چشمِ احسانِ درون شیشه. به آن تصویر تار. بالا پایینش کردم. با نگاه خوردمش. نه من از او ناراحت نبودم. او مرا عصبانی نمیکرد. 
خسته و ملول؟
شاید.
بریده و بی رمق؟
اصلن.
اینبار از بلندگو صدایِ نتراشیده ی نخراشیده نیامد. محتوای خبر را هم دوست داشتم!
به ایستگاه قدوسی رسیده بودیم.
تا خانه پیاده آمدم و با خودم گفتم: امشب مینویسم. نه همه ی دشنام هایم را. نه همه ی غر و لند هایم را. بخشی از آنها را.
نه به قصد تشویش. نه به قصد اعلان. نه برای سبک شدن.
برای اینکه بگویم: احسان روزهای آسانی ندارد. دارد از حلقش بیرون می آید در واقع. از جمع کثیری عصبانی ست. با این حال و روز غریبه است.
اما حالا خشمش فروکش کرده.
او میگوید: اگر همه معامله گرند، من نیستم.
من
از همه شما(که صدایم بهتان نمیرسد)
گذشته ام.

دوست،
و دوست دارِ کوچکِ شما
احسان.

 

خب.اجازه دهید مرور کنم: سه شنبه صبح به تهران رسیدم. از مسافرت برگشته بودم. از یکهیچهایکِ تک نفره. روز، و شبِ پر حادثه ای بود. شبِ چهارشنبه سوری هم بود. بههرحال، حوادث سپری شدند و سه شنبه شب، سوارِ اتوبوس شدم تا سال تحویل را پیشخانواده باشم. از تهران فاصله گرفته بودیم یا نه؟ نمیدانم. هنوز پشتم را به صندلینچسبانده بودم که خوابم برد. بی هوش شدم. رویااااای خالص. چشم که باز کردم خودم رادر این اتاق پیدا کردم. نمی دانستم چگونه، توسط چه افرادی و یا اصلن برای چه؟ تویاتاق بودم و همه چیز گنگ می نمود. به خاطرم فشار آوردم، جز چند تصویرِ تار وصداهایی به هم آمیخته چیزی عایدم نشد. کلافگی در من رشد می کرد. صندلیِ من،مرکزیّت یک دایره ی ابهام بود. خواستم برای توجیهِ شرایط حدس هایی بزنم. مدتیکنکاش کردم و فلسفه بافتم. هیچکدام راه بی جایی نبردند. ناگهان صدای شما در اتاقپیچید. امیدوار شدم و سوال های م را در ذهنم اولویت بندی کردم. _چه کار بیهوده ای!فقط یک سوال بود که اهمیت داشت: من اینجایم، چرا؟_ امیدوار بودم صدای تان ازسردرگمیِ من کم کند. صدای تان اسرار آمیز بود. حرف های تان هم. مرا به آرامش دعوتکردید و گفتید: نترس. و برای رفع ابهام از شرایطی که داری تلاش نکن. همه چیز گنگاست؟ میدانیم. ما خودمان معمارِ این شرایطی م. پس با تقلا کردن سوهانِ روح نشو.وقت ش که برسد، همه ی تاریکی ها روشن می شود. گفتید و از من خواستید که بنویسم.همه ی حوادثِ سه شنبه را. بی کم و کاست. همه ی واقعیت را! بالاخره زبانم به حرکتدر آمد و گفتم: منظورتان از واقعیت چیست؟ گفتید: هرچه که بر تو گذشته. حتا اندیشهات. گفتم: بگویید دنبال چه هستید تا بروم سر اصل مطلب. گفتید: تو بنویس، اصل مطلبرا خودمان بیرون می کشیم. گفتم: چرا رو در رو صحبت نکنیم؟ گفتید: احمق نباش! اطرافت را نگاه کن. همه چیز غیرعادی و مرموز است. اطراف را نگاه کردم، حق با شما بود.اتاقی بود استوانه ای شکل. اتاقی با دیوار های خاکستری و بلند. اتاقی که اگر صندلیپلاستیکی و میز چوبی اش را در نظر نگیریم، خالی ست. زیر لب و شمرده گفتم: و رو دررو صحبت کردن که مرموز و غیرعادی نیست. گفتید: دقیقن. گفتم: اما با مکالمه سریع تربه نتیجه می رسیم. گفتید: وقت زیاد داریم. گفتم: ممکن است اصل مطلب تان از نظر منحاشیه ای بی اهمیت باشد، و از قلم بیفتد. گفتید: پس حاشیه برو. گفتم: شاید بعضی ازحرف های من به مذاق تان خوش نیاید، تا چه حد آزادیِ بیان دارم؟ گفتید: تا آنجا کهشجاعت ت قد بدهد. به سکوت اجازه دادم قدری در این قوطیِ افسرده بِدَوَد. بعد باتردید گفتم: مجبورم؟ با قاطعیت گفتید: مجبوری. و نخواستم بدانم چرا مجبورم. حتمنچیزی در چنته داشتید. لامپی که از سقف آویزان بود، به میز نور می داد. چند ورقکاغذA4، دو خودکار، و یک لیوان گل گاو زبان! ناله کنان گفتم: حداقل چندکاغذ کاهی بدهید. با کاغذ کاهی راحت ترم. چیزی نگفتید.

وقتی که نوشته ها را میخوانید، شاید پیش خودتان بگویید: ما که از همه ی این بحث ها با خبر بودیم، بازگوکردن شان چه ومی داشت؟! در جواب باید بگویم که  نوشتن، به ذهن آشفتهام نظم می دهد. تا اینجا را برای خودم نوشته ام. این ها را نوشته ام که فراموشنکنم. فراموش نکنم که از چه می نویسم و برای چه و برای که؟ این ها را نوشته ام، تاهروقت فراموشی به سراغم آمد به صفحه ی اول رجوع کنم و به خاطر بیاورم که از آن سهشنبه ی کذایی می نویسم، و برای هیچ! این ها را نوشته ام، برای اینکه به خاطر داشتهباشم که این قضیه پایه و اساسی جز تاریکی و ابهام ندارد. امید؟ امید هم هست. شایدبه دنیایی روشن و شفاف. خب. در هر صورت؛ من اینجایم و در همین لحظه دسته ای کاغذکاهی از زیر در به داخل اتاق هل داده شد. وقت نوشتن است انگار.

بگذارید با یک سوال شروعکنم: وقتی با خودتان به مشکلی بر می خورید چگونه حل و فصلش می کنید؟ منظور ازمشکل، هر آن چیزی ست که اسباب آشفتگی شما را فراهم می کند. مثال ها بسیارند: خشمِکنترل نشده، تنهاییِ حاصل از کمبود اعتماد به نفس، غمِ از دست دادن، بحرانِ به دستنیاوردن. یا. چه می دانم.مشکل ها بسیارند و همه ی آدم هایی که تا کنون زیستهاند، با تنی چند از مشکلات دست به یقه بوده اند. در همه ی اداورِ زندگی شان._البته که اکثرِ آن ها بخش بزرگی از مشکلات شان را نمی دانند، و یا انکار می کنند.اما این دلیلی بر نبودِ مشکل نیست. مشکل هست، همیشه هست.و زیاد هم هست_ برایمقابله با مشکلات هرکس روش های خاصِ خود را دارد. هرکس مشکل گشای خاصِ خود رادارد! و این مشکل گشا می تواند هرچیزی باشد! آجیل، دخیل، تقلید، گوسفند. مخدر،مشروب، معاشرت،رابطه ی جنسی، فراموشی. عزلت، تفکر، موسیقی، سیاحت! این ها و چیزهایی از این قبیل! حتا ترکیبی از این ها. آخخخ.ببخشید. لازم است صحبت م را درهمین نقطه نگه دارم و بگویم: این جا کلاس اول دبستان نیست. مبصری نداریم که برحسبِ سلیقه، خوب ها را از بد ها جدا کند. بیایید ارزش گذاری را به اخلاق گرایان وفیلسوفان وا گذاریم. و در عوض از آنها بخواهیم: "همان رفتاری را با ما داشتهباشند که خداوند با ما دارد. و خداوند بیش از همه وقتی خوشبخت مان می کند که ما رابه غفلت های خوش مان وا گذارد." گوته

پس پذیرفتیم که همه مشکلدارند، و مشکل گشا هایی! من هم مشکلاتی داشتم. برای شرح دادنِ مشکل م ضرورتی نمیبینم. در دایره ی سه شنبه قرار نمی گیرد. فقط بدانید که آشفته بودم و بی چاره! ومعتقد بودم که راه چاره در افکار جدید است، و افکار جدید، در مناظرِ جدید. به همینهدف بار سفر بسته بودم. کوله ام سنگین بود؛ رخوت را تا زده بودم، و لای رخت هایمچپانده بودم. علف را در جعبه ی چراغ قوه. چادر، کیسه خواب، وسایلی برای آشپزی. وفضای باقی مانده را با مشکلات م پر کرده بودم. این اولین مسافرت تک نفره ام بود.باران لحظه ای مجال نمی داد. طبیعت به من پناه نداد. به مردم رو آوردم، کسل بودند.به بازار های دمِ عید. کساد بودند. سبزه های عدس و گندم. ماهی های قرمز. شیرینیها. پسته ها. لباس ها. میوه ها. همه روی دستِ کسبه باد کرده بودند، بوی عید نمیآمد. کوچه ها را پرسه زدم، بوی تازگی نمی آمد. خیابان ها را خلاف جهتِ ماشین ها گزکردم، هوا هنوز سرد بود و شکوفه ای نبود. گم کرده ای داشتم انگار. در میانِ تاریکیکوچه ها. انبوهِ چهره ها. و حتا زیرِ سنگ ها! به دنیال گم کرده ای بودمانگار.  دو روز و دو شب. دو روز و دو شب در آن شهرِ صنعت زده گذراندم و همهرا به پویش. اگر آن یک ساعتی که در مسجد چرت زدم (و آخر سر خادمِ مسجد مرا بیدارکرد و گفت: مسجد که جای این کار ها نیست!) را در نظر نگیرم،حتا می توانم بگویمتمام مدت چشم روی هم نگذاشتم. شب دوم، و در یک خیابان روشن بود که رویجدولی نشسته بودم، پوست از سر پرتقالی می کندم و برش های آب دار را می بلعیدم. فکرمی کردم تصویر غمناکی را رقم زده ام. چند ره گذر گذشتند و خندیدند. نمی دانم به چهچیزی! شاید به دست های چسبناکم! با خودم گفتم این امری طبیعی ست: کسی که عمیقن غمیرا درون خود احساس می کند، از بیرون، و از دیدِ اکثریت مضحک به نظر می آید. باراندوباره باریدن گرفت. چسبناکی را از دست های م شست، و به غمناکی امافزود. آنجا حس کردم که بودن م کافی ست. پس درنگ نکردم. دَم یک راننده تاکسیرا دیدم تا در ازای پانزده هزار تومان مرا به یک مسجد بین راهی برساند، تا از آنجابا اتوبوس های عبوری به تهران بازگردم. دو ساعتی از بامداد سه شنبه گذشته بود کهبه مسجد بین راهی رسیدم. سرمایِ استخوان سوزی بود. مسئول محترمِ دستشویی ها گفتفعلن اتوبوس ها نمی آیند و باید تا نماز صبح صبر کنم. و اضافه کرد که اگر پول نقدندارم، می توانم پول دستشویی را با کارتخوان بپردازم. کارت را کشیدم، به طرف مسجد رفتم، گوشه ای را انتخاب کردم، کوله ام را زیر سرم گذاشتم و خوابیدم. سهساعت بعد با صدای سین و صاد و والضّاااااالین بیدار شدم. دانستم که اتوبوس رسیده. خواب و بیدار، و به زحمت خودم را جمع کردم و مسجد را به سمت اتوبوس ترک کردم. جلوی اتوبوس مرد میان سالی دم گوشِ جوانی پچ پچ می کرد. به نظر شوفر بود و شاگردش.نزدیکتر که شدم شنیدم که مرد می گفت: "می بینی پسر؟ اسکانیا رو واسه نماز صب نگهداشتیم اونوقت شیش نفر پیاده شدن واسه سیگار، سه نفر پیاده شدن واسه نماز! می گفت،پوزخندی می زد، و از سیگارش کام می گرفت." به اندازه ی کافی که نزدیک شدم سلام کردمو مقصدشان را پرسیدم. و اینکه جای خالی دارند؟ تهران می رفتند و جای خالی داشتند.خوشحال شدم و خواستم وارد اتوبوس شوم که جوانی با عجله بیرون آمد، خودش را به منزد، کوله ام را انداخت، کمی تلو تلو خورد، و پشت جدول عُق زد. کوله ام را از زمین برداشتم، خاک را ازکوله تکاندم و از شاگرد شوفر خواستم جعبه بغل را باز کند. کتابچه و خودکارم رابرداشتم و کوله را درون جعبه گذاشتم. خواستم وارد اتوبوس شوم که صدایی مانع من شد.همان جوان بود. به صورت ش آب زده بود. هنوز خیس بود و از خیسیِ صورت ش بخارهایی بههوا بر می خواست. مظلومانه گفت: شرمنده رفیق، سیگار داری؟ دادم ش، و وارد اتوبوسشدم. از ردیف های پر گذشتم تا آخر اتوبوس، در ردیف یکی مانده به آخر و کنار پنجرهجا خوش کردم.

کاپشن م را روی صندلی کناری انداختم و داشتم با صندلی ام خو می گرفتم که سنگینی نگاهی را احساس کردم. باز همان جوان بود. کنار صندلی ایستاده بود و چشمان درشتش را به من دوخته بود. معنی نگاه ش را نفهمیدم. ناامیدانه سری تکان داد و کاپشن م را از روی صندلی برداشت و در توشه نگه دار گذاشت. خودش را روی صندلی رها کرد و آهِ عمیقی کشید. آهی که هم غم داشت، و هم رگه هایی از لذت را! خواست سر صحبت را باز کند. لهجه داشت. متوجه بعضی حرف هایش نمی شدم. واژه ها را به هم می چسباند، بدونِ اینکه به قواعد زبان اعتقادی داشته باشد! چیزی که من فهمیدم این بود که انگار من صندلی او را اشغال کرده ام، اما سیگاری که دم اتوبوس به او دادم باعث شده نمک گیر شود و صندلیِ کنار پنجره را به من ببخشد. از او تشکر کردم. صحبت را ادامه داد و معلوم شد اسم ش جابر است، اهلِ شهرستان انار است و مقصدش پادگان. دیگر حرف های ش نامفهوم بودند. اما نیاز نبود نابغه باشم تا بدانم: این روز ها مردم جز به گلایه لب نمی گشایند. و برای یک سرباز، چه چیز بیش از خودِ مسئله ی سربازی پتانسیلِ گله کردن را دارد؟ هیچ چیز. دوست داشتم به او گوش بدهم. دوست داشتم از شهرش بپرسم! انار؟ اسمِ عجیبی ست! دوست داشتم از لهجه و فرهنگ ش چیزهایی بدانم. اما ممکن نبود مکالمه ای شکل بگیرد. او را نمی فهمیدم، و این به خاطرِ حالتِ خواب و بیدارِ خودم بود، یا به خاطرِ حالِ مستانه ی او! شاید هم هر دو. خواستم حفره ای بین صحبت هایش پیدا کنم تا بگویم دست بردارد. حفره ای در کار نبود. یک ریز حرف می زد. حرف ش را با اکراه قطع کردم و گفتم: "الان وقت خوبی برای ادامه ی این مکالمه نیست، بهتره هر دوتامون بخوابیم و به فردا امیدوار باشیم" کمی ناراحت شد، اما سری به تایید تکان داد و مرا به خودم واگذاشت.

(.)


راستش من ساعت سه از خواب پاشدم و دیگه خواب نرفتم.
این مدت رویاگونه گذشته
سکوتِ مرموز و دیوانه وارِ شهر!
رقصِ نامتعارف و بی نظمِ کلمات پیشِ چشمم!
و خب میدونین؟
کلمات، خیلی قدرتمند و اعتیادآورن لعنتیا.
بعضی وقتا جوری منو دوره می کنن که نمی فهمم. من با اونا بازی می کنم؟
یا اونا با من؟


و ما به آینده ی شما علاقه مندیم.
همونقد که به رقص.
و احوالاتِ همه ی شما رو دنبال میکنیم.
همونقد که یه شعر جذاب رو.
و نسبت به حضور خودمون توی اون آینده، بی تفاوتیم.
همونقد که به کرونا.

هرچند دور، هرچند سوت و کور.
هرچند بی خبر، هرچند بی اثر.
هرچند عیب، هرچند بدون ادایِ کلمه ی بِیب.
ما به آینده ی شما علاقه مندیم و شما رو دنبال میکنیم و نسبت به حضور خودمون بی تفاوتیم.
 
اما. اما قول بدید که شعر میخونید و میرقصید و زندگی میکنید.
بی اینکه حدود رو قابل اعتنا بدونید.
قول بدید. قول بدید که پرواز میکنید.

و نقطه ی پایان دور نیست. قرار بود امروز بلیط بگیرم و برگردم تهران. به خونه ی خودم. به جریان.
اما منتظرم حقیقتن!
منتظرم که با تمام وجود خونه ی خودم، و تنهایی خودم رو بخوام تا برگردم.
منتظرم که برای اون چند مترِ کم بی تاب بشم.
منتظرم حسم بطلبه،
تا من حرکت کنم.
و این اتفاق افتادنیه و به زودی هم.

اما به مترجمین کتاب نقد دارم.
عاغا شما هرچی هم زبان ایتالیاییت خوب باشه، واسه ترجمه ی شعر پاوزه به فارسی به دو چیز نیاز داری:
یک این که شخصِ پاوزه رو مطالعه کرده باشی و عقایدش رو بشناسی،
دو اینکه با شعر فارسی هم آشناییِ خوبی داشته باشی!
بدون اطلاع از جریانِ فکریِ شاعر، و بدون درکِ حس و حال شعر، و بدونِ مهارت توی زبانِ مقصد، چطور میشه شعر شاعری رو به زبانی ترجمه کرد و به انتقالِ حس، از شاعر به مخاطب امیدوار بود؟ نمیشه دیگه.


والا اگر من دنبال زندگی عاری از غم بودم، الان باید ردای نارنجی تنم بود و توی یکی از غیرقابل دسترس ترین معابد شرق آسیا، به مراقبه ی دائمی میپرداختم.
کامبوج، سنگاپور، تایلند و یا چمیدونم. هرجا که سبزه و بودا هست.

رشته ها باید کشف بشن. مخصوصن اون ضخیم ترها! کشف که بشن، وقتی بتونی تشخیصش بدی و قبولش کنی باید دنبالش کنی! ردش رو بزنی و ریشه رو پیدا کنی. این کار ابدن آسون نیست. گاهی ممکنه به نتیجه هم نرسی، اما تو جست و جو کردن توی خودت رو یاد میگیری. بحث همینه! شناختنِ خودمون. شناختنِ "من". منِ واقعی. منِ مجزا، و در ادامه منِ واحد.
به هرحال،
جوینده یابنده ست. نه؟
وقتی توی خودت جست و جو کردی و ریشه رو یافتی و ابعاد رو سنجیدی، درک میکنی!
درک که بکنی، اون قضیه برات یه مسئله ی حل شده ست. وقتی مسئله حل بشه، میتونی ازش استفاده کنی. استفاده ی بهینه. 
این کاریه که باید با رشته ها کرد! استفاده ی بهینه!
نه بریدن، و نه تقویت. هیچکدوم ضروری نیستن.
فقط درکش کن.

مرگ خواهد آمد و با چشمان تو خواهد نگریست_
این مرگی که همراه ماست
از بام تا شام، بی خواب،
گنگ، همچون ندامتی کهنه
یا عادتی مُهمل. 

چشمانت
کلامی بیهوده خواهند بود،
فریادی خاموش،و سکوتی.
اینگونه میبینی شان هر بامداد
آنگاه که تنه بر خود خم میشوی
در آینه.

آه، ای امید عزیز،
ما نیز آن روز خواهیم دانست
که هستی و نیستی تویی.

مرگ هرکس را به چشمی می نگرد.
مرگ خواهد آمد و با چشمان تو خواهد نگریست.
همچون ترک گفتنِ عادتی،
همچون نگریستنِ بازتابِ چهره ی مرده در آینه،
همچون گوش سپردن به لبی فروبسته
                                               خواهد بود.
فرو خواهیم شد، لب فروبسته، در گرداب.

چزاره پاوزه~

تو نازکی، طاقت کلمات بسیار ما نداری. مرا دهان پر از آرد است. برون می زند. تو می رنجی، ضعیف می شوی. مرا اگر هزار برنجانند هیچ جز قوی تر نشوم و جز عظیم تر نشوم. من در دوزخ رَوَم، و در بهشت روم، و در بازار. و تو نازکی نتوانی رفتن.

مقالات شمس تبریزی

آخرین جستجو ها

فروش آنلاین مبل با کیفیت بالا و قیمت پایین روانشناسی لنده John's life نگار جهانشاهی - صفحه رسمی دی جی نگار مجمع شهید راستگو جهت مشاوره در خرید و ساخت هرگونه کوادکوپتر با شماره: 09032523988 تماس بگیرید. هریس مهد خوبی ها beicenchicho بهترین سایتهای کسب درآمد از اینترنت cangiowrithha